لعنت...

ساخت وبلاگ
تا حالا کسیو دیدید که از برگشتن به درس خوندن - که کلا یه ماه بوده رهاش کرده - انقد ذوق کنه که من دارم ذوق میکنم؟  گاهی اوقات از اینطور پناه بردن به درس خوندن نگران میشم. یه ماه پیش کنکور دکترا دادم درحالیکه متنفر بودم دوباره شروع کنم مقطع جدیدی رو و دوباره درگیری با تز و پایان نامه و ... . حالا امروز شروع کردم به مقاله نوشتن . من سالمم جدی؟ از چی دارم فرار میکنم؟ اصلا فرار میکنم؟ چیزی رو ندارم که ازش به درس پناه ببرم؟ بیشتر از ذوق برای کار جدید ، برای درس خوندن جدید حالم خوبه. حسم میگه دارم تک بعدی میشم و خب ناراحتم. چندتا کار دیگه در کنارش انجام میدم ولی هیچکدوم به اندازه این یکی خوشحالم نمیکنه. امیدوارم نشونه بدی نباشه. دیروز داشتم فکر میکردم چرا هیچوقت روانشناسی و مشاوره نخوندم؟ از همون اول کارشناسی ینی. در خودم میبینم که یک روانشناس خوب باشم. که بتونم خوب مشاوره بدم. همین الانشم میبینم که میتونم. نمیدونم تو مغز اون موقعم چی میگذشت که ادبیات رو انتخاب کردم. چرا عقل الانم رو اون موقع نداشتم؟ هرچند الانم نسبتا توی پژوهش هام بالاخره ردپای روانشناسی هست ولی خب دنیای عجیب و بزرگ روانشناسی واقعا جذابه و طبیعتا آینده بهتری از ادبیات داره. اصلا خدا رو چه دیدی؟ شاید یهو همه چیزو گذاشتم کنار و رفتم روانشناسی خوندم و شدم مشاور! (عمرا جرات چنین ریسک هایی رو داشته باشم!).  این همه نوشتم که از مهم ترین چیزی که داره مغزم رو میجوه ننویسم. آخر هم نتونستم. دلم میخواد بخوابم . بدون فکر. همه چیز بیاد و بگذره. دلم آرامش میخواد. بدون فکر به چیزی.  + تاریخ پنج شنبه 100/1/12ساعت 8:0 عصر نویسنده تسنیم | نظر Adblock te لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47

دیر شده؟ نه فکر نکنم فکر نمی‌کنم برای پیدا کردن مسیر زندگی، بیست و پنج-شش سالگی خیلی دیر شده باشه. دو ماه پیش حدودا نتایج کنکور دکترا اومد و من با اینکه رتبه م 50 شده بود، جایی که میخواستم قبول نشدم و قیدش رو زدم. اول کلی گریه کردم بابت اینکه خانواده و استادمو ناامید کردم. بعد گفتم فدا سرت بابا، یه کاری می‌کنی دیگه. بعد شروع کردم به کارهای دیگه ای مثل مقاله نوشتن، کارگاه گذاشتن و راه اندازی یه کارگروه. بعد تدریس رو پی گرفتم و یهو اون وسط چی شد؟ یه کار خیلی عجیب و غیرمنتظره افتاد تو دامنم. تولید محتوا! اولش نمیخواستم واردش شم. این پسره که خودشم معلوم نبود چطوری و از کجا یهو پیداش شد  گفت میتونی و من گفتم نمیتونم. گفت نتونستی کمکت میکنم و گفتم باشه. نوشته های اولیم اما انقدر جوندار و قوی و خوب بود که خودش هم باورش نمیشد. بعد یکهو بیشتر و بیشتر شد. من دیدم عه! چقدر علاقه دارم ها! ولی اینکه اسمش کار نیست. دورکاری اینطوری شغله مگه؟ بعد به خودم اومدم دیدم دارم به هزاران جا رزومه میدم برای کارشناس تولید محتوا! حالا اینجا نشستم درحالیکه به طور کامل از درس و دانشگاه فاصله گرفتم. خودخواسته! با استادم بیش از ده روزه حرف نزدم و خبری ازش ندارم. نمیخوام هم داشته باشم. دارم تلاش میکنم یک شرکت خوب برای کار پیدا کنم و کار حضوری رو شروع کنم. هفت گوشه‌ی دلم استرس داره و مضطربه. به خدا و اهل بیت و خلاصه هرکسی که رسید رو انداختم که درست شه کارم. نمیدونم چی میشه. دلم میخواد درست بشه و اوکی شه و شروع کنم. از کار غیرثابت ِ غیرحضوری خسته ام. از محیط کاری تو خونه ای متنفرم. دلم فعالیت زیاد میخواد. کار توی محیط پویا میخواد. پیش خودمون بمونه ، اما حتی دلم همکاری حضوری با این پسره میخواد. نه حا لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47

درحالیکه فکر میکردم از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم حداقل یک سالی گذشته باشه اما هشت نه ماه گذشته بود . کلماتی که مرداد ماه توی این صفحه نوشته شده بود انقد برام دور بود که باورم نمیشد اون آدم منم. البته اون آدم همچنان من بودم و تغییر خاصی نکرده بودم. اما زندگیم به قدری چرخیده از اون موقع که جدی جدی خوندن اتفاقات گذشته و من ِ قبل برام هیجان انگیزه! یادم میاد درست وقتی که کنکور دکترا قبول نشدم و گریه می‌کردم، به خودم گفتم خب! گویا خدا برام یه برنامه‌ای داره که چنین اتفاق عجیب غریبی افتاد! بعد چی شد؟‌یکهویی مسیر کاری و شغلی‌م عوض شد و یکهویی تر استخدام جایی شدم که شاید اگر دو ماه قبلش بهم می‌گفتن آینده‌ی تو از این شرکت و این کار می‌گذره چشمام شصت درجه گشادتر میشد از تعجب.  اما حالا که 9 ماه از شروع این کار جدید برام گذشته و 8 ماه از یک تجربه‌ی جدید تو زندگیم می‌گذره ، خیلی حرف‌ها دارم برای خود الان و گذشته و آینده‌م بزنم.  مثلا به شدت دوست دارم به خود گذشته‌م بگم که می‌فهمم خیلی داری تلاش می‌کنی که بهترین باشی! اما خب ببین! ببین چقدر همه چیز بی‌فایده است تو آینده ات! نمیگم تلاش نکن ها! میگم این همه رنج دادن خودت درست نبود و نیست. به اندازه وقت گذاشتن و زحمت کشیدن خیلی بهتر از اون همه زجر کشیدن برای پیشرفت کردنه! و راستی؛ اون آدمی که کنارت هست و به عنوان استاد داره راهنماییت می‌کنه، ادم سالمی برای زندگی تو نیست! انقد به حرفش نکن . ولی خب احتمالا گوش نمیدادم. میشناسم خودمو. به خود الانم میگم که برات خوشحالم. زندگی نرم و آرومی رو بالاخره بعد مدتها داری تجربه می‌کنی. شاید یه زندگی شبیه اونی که تو 18 سالگی توی یه برگه کاغذ کوچیک برای خودت نوشته بودی: « مطمئنم یه رو لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 11:47